اوایل فروردین بود..یه صبح بارونی توی اتاق تو.. توی خونه پدریت...
پرده های سفید حریر که باد اینطرف و اونطرفش میکرد و بوی بارون که تا مغز استخونم رخنه کرده بود..
سمت راست پنجره پر از شکوفه های سیب بود و سمت چپ یه درخت سبز سبز..
هوا یه ذره سرد بود.. سرد خوب بهاری...
تنم هی مور مور میشد، بوی بارون دیوونم کرده بود رفتم پای پنجره کنار درخت سیب...
بارون میخورد به شکوفه ها و دونه دونه میفتادن پای پنجره.. چندتاشونو برداشتم و آوردم برای تو..
چیدمشون کنار بالشتت، شاید به تلافی روز هایی که تو برام آبنبات لیمویی میزاشتی...
بارون تند شده بود و از سرما دندونامو به هم فشار میدادم..
بالاخره انقدر بارون سرو صدا کرد تا تو بیدار شدی...
با همون قیافه هپلیت و چشمایی که به زووور بازشون کردی یه نگاهی
بهم انداختی و گفتی: سرما نخوری!
و دو تایی به صدای خواب آلود دورگه ات خندیدیم..
شکوفه های سیب کنار بالشتت و دیدی و : بههه بههه! عطرش آدم و مست می کنه..
اومدی کنارم پای پنجره یه نگاهی انداختی به حیاط و بید مجنون کنج حیاط،
یه نگاهی هم انداختی به درخت سیب و شکوفه هاش که ریخته بود پای پنجره...
یه شکوفه برداشتی و زدی به موهام و ...
تو بودی، من بودم، بارون بود،عطر شکوفه های سیب بود.. خدا هم بود...
#نازنین.آر
.: Weblog Themes By Pichak :.