سلام... این بار معرفی کتاب (زبان گل ها):
از شهر کتاب که برگشتم ، از بین سه کتابی که خریده بودم بی درنگ زبان گل ها را انتخاب کردم . و شروع کردم : < هشت سال بود که هر شب خواب آتش سوزی می دیدم .>
یک لحظه فکر کردم زبان گل ها را نمی شود کنار گل ها نخواند . با لیوانی لبالب از کاپوچینوی وانیلی رفتم سراغ زبان گل های ویکتوریا . رو به گل های یاس و رز نشستم و : < یک رز، یه رز است، یک رز >!!
آخر شب بود و حسابی خسته بودم < از طبقه سوم پتو ی گرانت را از تخت برداشتم و برگشتم پایین خوابیدم .> صبح روز سیزده سپتامبر < نیم ساعت از ده گذشته بود که گرانت در زد؛ تمام شب و بیرون خونه خوابیده بود ..> چشم هایم را باز کردم ، یک شاخه پر از گل پرویش صورتی دیدم.. سریع از اتاق بیرون رفتم و مامان و پیدا کردم: خیلی این پریوش ها ناز و خوشگلن، ممنون... صبح نزدیک به ظهرم و با یک صبحانه ایتالیایی شروع کردم! ویکتوریا با رناتا رفته بود مهمونی... عصر مامان مشغول خیاطی بود و من سرگرم نقاشی، با هم سه تا آلبوم موسیقی گوش دادیم و ... سارا اومد.. از کتابخونه یه کتاب پیدا کردم براش و باهم شروع کردیم به کتاب خوندن... < بعد از مهمونی کریسمس در خانه ی مامان روبی خوابم برد ..>
چهارشنبه بود .. <صبح با عطر قهوه از رختخواب بیرون اومدم> حوصله ی مهمونی فردا رو نداشتم... یه عزیزی ازم خواست تا براش دعا کنم، دعا کردم و یه لحظه حس کردم میخوام براش فال بگیرم...
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار
بگذارند و خم طره یاری گیرند
رقص بر شعر تر و ناله ی نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
اما... <گرانت مرا دوست داشت و من میدونستم سزاوار این عشق نیستم... >
صبح پنج شنبه رسید و مهمونی پیش رو.. همه عضلاتم منقبض بود. هرازگاهی خودمو تو آینه نگاه میکردم و ته دلم هزاربار بد و بیراه میگفتم... مهمونی تموم شد و ...
>بعدازظهر ها میان سبد های سرد گل اتاق بزرگ چرت میزدم> نگاهم افتاد به انار هام... هنوز پاییز نرسیده بود اما انار من ترک خورده بود...
آفتاب غروب کرده بود اما آسمون هنوز روشن بود.. درست بالای برج میلاد یه ستاره ی بزرگ و نورانی قرار گرفته بود البته که چند دقیقه بعدش محو شد... <اتاق آبی در تب و تاب بود. آب هیچ وقت آتش نمیگیرد ولی آبی که من در آن دست و پا میزدم شعله ور بود. > به ماه خیره شدم بزرگ و سفید.. دیدم که یه هواپیما از کنار ماه رد شد..حس مسافرا موقع دیدن ماه چی بوده؟! دیر وقت بود حتما همه خوابیده بودن و هیچ کسی توجهی به ماه نداشته... چه حیف...
<یک ساعت گذشت.. صدای نزدیک شدن چکمه های گرانت را از پشت سرم شنیدم. چیزی پشت گوشم گذاشت، برش داشتم یک گل رز سفید..به معنای عشق مبارک و فرخنده... >
پایان...
سلام.. :) مدل معرفی کتاب من فرق داره :)))) اینجوری که بخشی از زندگی خودمو قاطی کتابم میکنم و ... میشه این...
تازه شروع کردم این مدل نوشتن و امیدوارم به زودی معرفی های بهتری بزارم... :)))
کتاب (راز شوهر) و حدودا یک ماه پیش شروع کرده بودم اما اصلا حوصله خوندنش و نداشتم.. امشب شروعش کردم و حدودا از صفحه سی به بعد و ادامه دادم..
انقدر شخصیت و اسم و شغل جور واجور خوندم که واقعا مغزم هنگ کرده بود.. مدام میگفتم: آخه خانم لیان (اسم نویسنده) چرا این همه شخصیت؟! واقعا کارت با چهارتا شخصیت راه نمی افتاد
که پای سه تا خانواده و حدودا بیست نفر آدم و کشیدی وسط این ماجرا؟! (خب شایدم راه نمی افتاده..)
صد صفحه ای و خونده بودم و هی میگفتم یعنی توی اون نامه چی نوشته؟! و از دست استر عصبی بودم که تحت هیچ شرایطی ول کن ماجراهای دیوار برلین نبود..حتی تو اخرین صفحه های کتاب!!
خلاصه..
و اما امروز، صبح آرومی و شروع کردم خیلی آروم.. به کل ماجراهای ویل و تس و جان و سیسیلیا رو فراموش کرده بودم حتی غم بزرگ ریچل و ...
بعد از صبحونه باز رفتم سراغ کتاب و باز دوباره: تو نامه چی بود؟!قصه رسید به اینجا که جان پل سه روز زودتر از تاریخی که گفته بود از شیکاگو برگشته بود و
سیسیلیا که تازه از بیرون اومده بود مشغول پارک کردن ماشینش بود به این فکر میکرد که چه قدر دختراش از دیدن پدرشون خوشحال بشن..نمیدونم چرا
اما منم مث پولی و استر و ایزابل خوشحال بودم..دو فصل بعدی که قصه اون پونزده نفر باقی مونده بود و خوندم تا رسیدم به نگاه مضطرب و چشم های قرمز جان پل..
: نامه رو خوندی؟! سیسیلیا: گفتی نخون منم نخوندم..!( چه حرف گوش کن!!)
اما...
چندصفحه جلوتر حالا منم شریک راز مردی بودم که از غم و نگرانی، نیمه شب، بین چارچوب روی زمین چمباتمه زده بود و غرق اشک بود..
قبل ناهار با مامان رفتیم بالا زیر سایه دیوار بلند گلبهی رنگمون کنار گلدون های به گونیا و بته های نعناع و پونه. شروع کردم به کندن گل های نعناع،عطرش پخش شده بود همه جا ..
زیر لب گفتم: نههه! واقعا نمیشه از خیر باغ زیتون و نعنام بگذرم... باد شدید بود و نمیخواستم نعناهامون و باد ببره پس مشتمو محکم کردم و ..
بعد از ناهار باز رفتم سراغ کتاب از صبح به خودم قول دادم این کتاب و امشب تموم کنم... واقعا زیادی طولش داده بودم..
حالا تس و کانر بعد از سال ها روبروی هم توی رستوان کوچک و شیکی نشسته بودن و پاستا میخوردن...
تس رو به کانر گفت: تو چرا مجردی؟ تو که موقعیتشو داری!
کانر: تمام این سال ها از رفتنت غصه خوردم...!
و من خیلی عجیب فقط جا خوردم؛ مگه میشه یه مردی این همه سال دوستت داشته باشه؟! پس چرا هیچ کس مارو انقدر دوست نداره؟! این عشق و عاشقی ها همش مال کتاباس...
همینجوری تو فکر وفاداری کانر بودم و خیانت ویل که دیدم وسط آشپزخونه دارم برای خودم دمنوش بهارنارنج درست میکنم
برگشتم تو اتاق و گلدونامو مرتب چیدم سرجاشون.. فهمیدم ریچل سرنخ هایی پیدا کرده که به جینی مربوط میشه...
رفتار بد سیسیلیا با جان عصبیم کرده بود دلم میخواست سرش فریاد بکشم و بگم مردتو درک کن، انقدر سرزنشش نکن، خودش به اندازه کافی عذاب وجدان داره تو الان باید آرومش کنی...
وسط اون همه ماجرایی که هی از در و دیوار میریختن رو سر آدم های ناچار قصه ام یه وقتی دیدم فقط چهل صفحه مونده تا کتابم تموم بشه..
از عصر که اومده بودم بالا تا همین الان که هوا کاملا تاریک بود و با چراغ قوه گوشیم کتاب و ادامه میدادم از جام تکون نخورده بودم!
به نظرش رسید هرکس باید به مقدار زیادی از غروری را که برای محافظت از خودش است از دست بدهد تا بتواند به طور کامل روحش را در مقابل شریک طولانی مدت زندگی اش برهنه کند..."
تو لحظه ای که کانر مشغول بادبادک بازی بود! و خانواده ی پیترزپاتریک مشغول گذراندن روز عید پاک.. یه لحظه چشمامو بستم و نخواستم بقیه داستان و بخونم..
وای خدا میشه لطفا اتفاقی نیفته... دست خودم نبود فکر میکردم واقعا الان دعا میتونه شرایط و تغییر بده .. ولی یهووو... وای نههه!خدای من پولی.!
از غم سرمو گزاشتم رو شونه مامان : دختر بیچاره قربانی گناه جان پل شد..
وقتی سیسیلیا با جان حرف میزد میتونستم غم کهنه چشمای جان پل و ببینم خیلی خیلی احساس نزدیکی داشتم با این خانواده..
و در آخر جمله پایانی کتاب میخکوبم کرد:
اگر آسیب شناس پزشکی قانونی در روز کالبد شکافی وی از آنفولانزای شدید رنج نمیبرد میتوانست به وضوح متوجه...
یعنی واقعا اگر این یک نفر کارش و درست انجام میداد هیچ کدوم این اتفاق ها نمی افتاد؟؟! وای خدا وحشتناک بود..
میلی گیفمن برای این کتاب نوشته: با خوندنش ضربه فنی میشید! و واقعا ضربه فنی شدم...
داستان تا لحظه اخر عوض میشد و به هیچ عنوان حدست درست از آب در نمی اومد...
کتاب راز شوهر..تابستان نود و پنج
تبریک به محمد علیزاده عزیز
ترانه "برادر" تیتراژ سریال برادر، اثر منتخب رمضان 95
تبریک به محمد علیزاده عزیز و هوادارای عزیز و محترمشون... :)
این طرح هم به همین مناسبته.. :)
بدون تو چیا کشیدم من.. خوشی ولی خوشی ندیدم من...
پ.ن: عکس و سیو کنید تا کامل نوشته هاش خونده بشه...! اثر جادویی تولید کردم :)))))))))
من خوب بودم، تا این شهر با خشکسالیش بدم کرد...
خوب شد خدا رحم کرد و عشق تو دریا زدم کرد...
ماه خدا...
خدا رو شکر... :)
قطعه (حس آرامش) از محمد علیزاده... :)
رفته بودم دکتر
مردک دیوانه
مثل من شاعر بود
گفت حالت خوب است؟!
من از او پرسیدم
دکتری آیا تو؟!
رنگ رخساره ی من
حالت چهره چطور؟
برق چشمانم چی؟
همگی نرمال است؟
گفت حالت خوش نیست...
دفترش را باز کرد
نسخه را آغاز کرد
صبح ها یک غزل ناب بخوان
ظهرها قبل اذان
یک دو بیتی کافی است
عصرها سعدی و حافظ که بخوانی
با دو فنجان چای یا قهوه ترک
قبل تاریکی روز
رنگ رخساره عوض می گردد
حالت چهره ولی دست تو نیست
عاشقی آیا زن؟
دکتر از من پرسید
من نگاهش کردم
و نمی دانستم
پاسخ سخت سوال ساده را
گفت قبل از خواب باید بنویسی
هر شب
و به موسیقی ایرانی اصل
گوش جان بسپاری
جان مریم خوب است
یا بهار دلکش
کلا آثار بنان هم عالی ست
برق چشمانت هم
ساده درمان می شود
دوستانت را ببین
گل بگو گل بشنو
و به اندیشه ی پنهان درونت
هدیه کن یک گل سرخ
و کمی دورتر از باغچه ی خانه ی خود
تک درختی تو بکار
و حواست باشد
که رهایش نکنی
نگذاری که بگیرد آفت
من کمی گیج شدم
دکتر اما خندید
به گمانم فهمید
من دیوانه چو او
شاعری در به درم
که اگر صبح شود
یا نسیمی بوزد
و دعایی نکنم
یا که خورشید سلامم بکند
و جوابی ندهم
بی گمان می میرم
نسخه را برداشتم
مو به مو و خط به خط
پیش رفتم تا شعر
پیش رفتم تا دوست
پیش رفتم تا گل
دو سه روزی که گذشت
حال من بهتر بود
تو چرا غمگینی؟
تو مگر شعر نمی خوانی دوست؟
صبح ها یک فنجان
غزل تازه ی سعدی
قبل خواب
شعر نو از سهراب
شک نکن یار عزیز
کمتر از یک هفته
دهد این نسخه جواب
نسخه باشد از من
از تو یک همت ناب
https://www.instagram.com/nazaanin_r/
آنقدر بوی دوست داشتن میدهی که بی اختیار من را عاشق خودت میکنی...
هربار که تصمیم میگیرم کمتر دوستت داشته باشم بی هوا می آیی و
در آغوشم میگیری و من باز هم یادم میرود که قرار بود کمتر عاشق باشم...
مگر میشود اینهمه دوست داشتن بی دلیل باشد؟؟
اصلا انگار تو دلیل تمام دوست داشتن های جهانی...
دلیل اریبعشق بودن تمام اردیبهشت ها...
نوشته از علوی بزرگ...
پ.ن: به تاریخ ششم اریبعشق سال یکهزار و سیصد و نود و پنج
پ.ن2: خنده ها تو نمیشه گوش نکرد...
پ.ن3: بیا که مرا با تو ماجرای هست تازه اونم سه دفعه...
پ.ن4: هیچ چیز تو این دنیا اتفاقی نیست نشونه ها رو جدی بگیرید...
باشد که بازهم تکرار شود این صمیمانه ترین ها...
اوایل فروردین بود..یه صبح بارونی توی اتاق تو.. توی خونه پدریت...
پرده های سفید حریر که باد اینطرف و اونطرفش میکرد و بوی بارون که تا مغز استخونم رخنه کرده بود..
سمت راست پنجره پر از شکوفه های سیب بود و سمت چپ یه درخت سبز سبز..
هوا یه ذره سرد بود.. سرد خوب بهاری...
تنم هی مور مور میشد، بوی بارون دیوونم کرده بود رفتم پای پنجره کنار درخت سیب...
بارون میخورد به شکوفه ها و دونه دونه میفتادن پای پنجره.. چندتاشونو برداشتم و آوردم برای تو..
چیدمشون کنار بالشتت، شاید به تلافی روز هایی که تو برام آبنبات لیمویی میزاشتی...
بارون تند شده بود و از سرما دندونامو به هم فشار میدادم..
بالاخره انقدر بارون سرو صدا کرد تا تو بیدار شدی...
با همون قیافه هپلیت و چشمایی که به زووور بازشون کردی یه نگاهی
بهم انداختی و گفتی: سرما نخوری!
و دو تایی به صدای خواب آلود دورگه ات خندیدیم..
شکوفه های سیب کنار بالشتت و دیدی و : بههه بههه! عطرش آدم و مست می کنه..
اومدی کنارم پای پنجره یه نگاهی انداختی به حیاط و بید مجنون کنج حیاط،
یه نگاهی هم انداختی به درخت سیب و شکوفه هاش که ریخته بود پای پنجره...
یه شکوفه برداشتی و زدی به موهام و ...
تو بودی، من بودم، بارون بود،عطر شکوفه های سیب بود.. خدا هم بود...
#نازنین.آر
آهنگ فوق العاده ی مهدی یغمایی...منو آروم کن
حس و حال این ترانه عاااالیه...
با چشمات دوباره منو سمت خودت بکشون و ...
دستامو تو به آغوش گرم خودت برسون و ...
منو آروم کن هنوزم مث گذشته عاشقت هستم...
کنار نبودنت چای مینوشم...
و برای دلتنگیم مینویسم...
از تو ...
برای تو...
با یاد چشم هایت...
.: Weblog Themes By Pichak :.